من ، حامد ، سینا ، علیرضا . یه باند چهار نفره کلاس سوم دبستان امام خمینی. من که خرخون کلاس بودم. حامد رفیق صمیمی و درس نخون من . سینا پدر در بیار کلاس و علیرضا یه بچه باحال و با معرفت. هیچ وقت برنامه هایی که هر هفته خونه یکیمون بود رو فراموش نمی کنم. گذشت و شاید هیچ کدوم فکر نمی کردیم نه-ده سال بعد این طوری بشیم که الان هستیم. من که زندگیم شد خوندن و نوشتن و حال و روزم اینه. حامد با خونوادش که رفتن شیراز و از اون همه رفاقت فقط اس ام اس های گاه به گاه مونده. سینا شد بچه مثبت و رفت سراغ درس و مشق. اما علیرضا خیلی عوض شد. شد کسی که الان دیگه نمی شناسمش. دیگه چیزی از اون باند چهار نفره نمونده به جز یه مشت خاطره که فکر نمی کنم کسی به جز من به یاد بیاره.
*امروز توی سایت کلوب اتفاقی علیرضا رو دیدم _که کاش نمی دیدم_ و شد بهونه این نوشته.
|