خیلی تلخه ... خیلی اون لحظه ای که میری میگی : زهرا چی شده؟ من و منی می کنه و میگه : رضا حالش بده ... یعنی بیمارستانه ... می فهمی که دروغ میگه. میگی : دارم جدی میپرسم .... چی شده؟ تو چشمات زل میزنه و با صدایی که به زحمت شنیده میشه اما تو سرت مثل پتک صدا میکنه میگه : رضا مُرد! داغ میشی ... نمی تونی تکون بخوری ... به محمد زنگ میزنی که چی؟ - محمد ... راسته؟ محمد همیشه راحت گریه میکنه. تعارف نداره. تلاشی نمی کنه که جلو خودشو بگیره و میگه : آره ... و تو فرداش یه گوشه نشستی و باور نمی کنی که این کسی رو که دارن خاک می کنن رضاست و از این بغض و گریه های مضحک حالت به هم میخوره. و رضا پرواز می کنه خیلی ناگهانی خیلی تنها و تو هیچ وقت رفتن رضا رو باور نمی کنی هیچ وقت...
|